سلام به همه...واقعا خیلی خوشحالم که هنوز کلی از بچه ها اینجا رو میخونن...عاشقتونم.
خداروشکر...واقعا خداروشکر ..من خوبم...روزا هم میگذرن...
سرگرم کارمم...محیط کاری خوبی دارم با همکارهایی که تقریبا همسن هستیم و بچه های خوبی هستن...البته خداییش کارمون زیاده خصوصا منکه بازرگانی هستم...ولی راضیم...امیدوارم که چشمش نکنم..
و اما بگم از داداشی عزیزم..
دلم براش کبابه...خیلی ناراحتشم...داستان حسین رو براتون تعریف نکردم...بزارید بگم...
زمانی که فکر میکنم هفده یا هجده سالش بوده با یه دختره آشنا میشه که سه سالی از خودش بزرگتر بوده..خب حسین خیلی زود وابسته میشه و تو فکر ازدواج بودن و حتی مادرشم میدونسته که یهو الهام میزنه زیر همه چی و میره ازدواج میکنه با یکی دیگه...حسین دوسالی درگیر افسردگی شدید بوده...خودکشی میکنه و نجاتش میدن...روی بازوش جای صدتا خطه تیغه!!!!!!!
خودش که الان میگه حالم بهم میخوره از ضعف اون روزام و اینکه احمقانه دست به خودکشی زدم...
خلاصه گذشت تا الان...تولد حسین که گذشت چند روزی ازش خبری نبود....تا اینکه زنگ زد و گفت الهام بهش زنگ زده و تولدش رو تبریک گفته...گفته که طلاق گرفته...بعدش معلومه دیگه حسین یاد عشق قدیم میفته و بهم گفت و گفت که شمارشو نداره...از اون جایی که الهام معلمه بیست و چهارساعت نشد پیداش کردم و حسین زنگ زد..حاضر نشد حسین رو ببینه...گفته بود نمیخوام روزای قبل تکرار بشه...حسین که به من گفت بهش گفتم حق داره اون الان مادره...خلاصه قول دادم با الهام حرف بزنم...دنبال یه فرصت مناسب بودم که حسین گفت نمیخواد زنگ بزنی...گفت دوتا پیام برای الی داده بوده که چندساعت بعد یه مرد بهش زنگ میزنه و چندتا فحش رکیک میده...اونم از خط الهام...فرداشم الی بهش زنگ میزنه که تو پیام دادی و گوشیمم دست شوهر سابقم بود و اونم پیاماتو دیده و حالا میخواد دخترمو ازم بگیره!!!!!!
نمیدونم خدا میدونه...ولی آخه صبح اول صبح شوهر سابق کجا بوده اونم گوشی دستش باشه و توی پیاماشم بره!!!!!!!!!!!
چی بگم...دیگه حسین بیخیالش شده...ولی کاملا حس میکنم که بد خورده تو پرش...
تاسوعا من حرم بودم...تا اوجایی که شد و قابل بودم یاد تک تکتون بودم...عاشورا هم بعد از مدت ها رفتم جمکران...نمیتونید تصور کنید چقد خوب بود...خیلی سبک شدم...
چند وقتی هست نمازمم میخونم...به همراه هر روز زیارت عاشورا...از خدا خواستم کمکم کنه...فقط آرامش بهم بده...
دیگه همینا دیگه...حالا ایشالله توی یه فرصت مناسب چندتا عکس میذارم...
سلام عزیزم.خواستم دعوتت کنم به دیدن وبلاگ خودم.ممنون میشم دیدن کنی.
سلام عزیزم ، خدا را شکر که خودت خوبی
سلام...امیدوارم همیشهآرامش داشته باشی
فدات...
کجایی ؟
قصد نوشتن نداری ؟
همین جام عزیزم...از چی بنوبسم...همش روزمرگیه...وقتم نمیکنم به خدا...خونه که میام جنازه ام...
ولی خوبم...همه چی آرومه...گاهی وقتام ناآرومم که...اونم خدا بزرگه...
سلام
خداروشکر که خوبی و داری به ارامش میرسی....
به نظرم حسین اشتباه کرد......نباید به این زدی باهاش تماس میگرفت.... واز طرفی به قول خودت اگه از شوهرش جداشده گوشیش دست اون چکار میکرده؟! امیدوارم حسینم حالش خوب بشه ....
سلام...فدات...
الان اوضاعش بهتره خداروشکر
خوشبخت بشی
عزیزدلمی...
خوبه روبراهی .....
قربونت برم ...برام آدرس و رمز بزار لطفا المیرا
سلام انشاالله که همیشه سالم باشی خدا پشت و پناهت
فدات
سلااام پری جون
خیلی خوشحالم که آرومی و انشالله آرامشت مستدام باشه...
سلامت باشی دوست عزیزم :-*
فدای تو ...
چقدر خوبه که نماز می خونی عزیزم
اره خیلی...حسم خیلی خوبه...
خداروشکر که خوبی دختر جان :)
فدات...
سلام گلم خدا رو شکر که روزای خوبی رو سپری میکنی
بیچاره چی کشید داداشت ولی به نظرم اگه بر نگرده به روزای گذشته خیلی براش بهتره
اره تصمیم خودشم همینه...ولی میدونی خیلی دوستش داره